شاید بیشترین چیزی که مادرم ازش میترسید سیگار کشیدن من بود!
خب بزرگ شدن تو یه چارچوب سفت و سخت و کوچیک با محدودیت های پیچیده و شیطنت های سرکوب شده ی بچگی و روح کوچیکی که داشتم باعث شد به قزوینِ با سیگار عادت کنم!!
و من! من بدشانس تر از اونی ام که بتونم از مادرم پنهونش کنم! فندک رفیقم پیشم جا مونده بود و من اصلا حواسم نبود و دید! یکی دو ماه پیش و امروز اتفاق قشنگ تری افتاد!
یه جینی که پاره شده بود و من ماه ها نپوشیده بودمش، گفتم آخر ترمی فقط بیارمش خونه، صب که بیدار شدم گفت تو جیبت باز فندک پیدا کردم!! و من هاج و واج هنوز نمیدونم باید چی بگم بهش!!
خب بعد از اون همه گریه و شکوه هایی که دیشب برام کرد، الان چه فکری درموردم میکنه؟!
ریدم دیگه، امیدوارم جمع شه! امیدوارم
فصل جدید...برچسب : نویسنده : bluedreams بازدید : 136