ترو جان مادرت!

ساخت وبلاگ

شاید بیشترین چیزی که مادرم ازش میترسید سیگار کشیدن من بود!

خب بزرگ شدن تو یه چارچوب سفت و سخت و کوچیک با محدودیت های پیچیده و شیطنت های سرکوب شده ی بچگی و روح کوچیکی که داشتم باعث شد به قزوینِ با سیگار عادت کنم!!

و من! من بدشانس تر از اونی ام که بتونم از مادرم پنهونش کنم! فندک رفیقم پیشم جا مونده بود و من اصلا حواسم نبود و دید! یکی دو ماه پیش و امروز اتفاق قشنگ تری افتاد!

یه جینی که پاره شده بود و من ماه ها نپوشیده بودمش، گفتم آخر ترمی فقط بیارمش خونه، صب که بیدار شدم گفت تو جیبت باز فندک پیدا کردم!! و من هاج و واج هنوز نمیدونم باید چی بگم بهش!!

خب بعد از اون همه گریه و شکوه هایی که دیشب برام کرد، الان چه فکری درموردم میکنه؟!

ریدم دیگه، امیدوارم جمع شه! امیدوارم

فصل جدید...
ما را در سایت فصل جدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bluedreams بازدید : 136 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 19:59