جاش خیلی خالیه خیلی

ساخت وبلاگ

ننوشتم، اینجا ننوشتم، باید گریه کرد، گریه کرد بحال این کلمات

مدت ها گذشته امروز 24 اسفند 98.

اگه سال ها بعد بیام و این متن رو بخونم باید بگم که اون هیچ وقت نپذیرفت که حضوری ببینمش و مجبور شدم مجازی حرف هام رو بهش بزنم و همه احساس های این بچه ناز درونم رو بهش منتقل کنم، اوایل مقاومت کرد و بعد اقرار کرد خیلی دوستم داره و من تنها کسی بودم که وقتی اون گوشه کز کرده بود و همه نادیده ش میگرفتن من دیدمش. کلی احساس بین مون رد و بدل شد و انتهای صحبت هامون با این نظریه از اون تموم شد که ما دنیاهامون از هم دوره، تو همه چی برای رابطه ای که من میخوام رو داری ولی با مدل زندگی هایی که ما دو تا داریم هیچ وقت من و تو ما نخواهیم شد! قطعا من هم اختلاف ها رو میبینم و میدونم ولی من سعی کردم وارد این چاله بشم به توصیه روانشناسم و بتونم دقیق همه چیز رو ببینم و اونجا براش تصمیم بگیرم ولی اون از همین دور انگار میدونست تو اون جعبه چی هست و میگفت نه! واضحا بمن میگفت تو خشت خامی و از چیزی که صحبت میکنی که من غلط بودنش رو قبلا تجربه کردم، عشق!

عالی شد! عشق غلطه! حجم زیاد علاقه غلطه! دوباره مثل 4 سال پیش شنیدم من خیلی دوستت دارم ولی خدانگهدارت! متاسفانه له شدم، له هستم بعد حدود یک ماه هنوزم! فقط ساعتی بعد از این صحبت ها وقتی ناله ها یادم اومد وقتی ته همه احساساتم رو دیدم مطمئن شدم این ها از یک بچه برمیاد که دنبال خرید یه آبنباته! همه این ها کودک درون من بود، اون واقعا نیکتا رو میخواست خیلی زیاد خیلی زیاد، این بالغ باید به حرفش گوش میکرد مگه میتونست گوش نکنه؟!

پشیمون نیستم از گفتنش از ناله ها از همه چی پشیمون نیستم چون آدمی باید لحظه هایی رو همون بچه درونش باشه و من دقیقا اون لحظه ها کودکی بودم که شاید تو کودکی درون من کشته شده بود من دوستش دارم و محکم بغلش میکنم.

همون شب و صبح بعدش گفتم بهش که این کودک من بود من معذرت میخوام و میخوام که بدونی این ها رو و اینجوری پیش رفت که اوکی عادی هستیم باهم و اینا ولی اینو گفت که سامان دوست نداره با پسرای دیگه زیاد بگردم که گفتم اوکیه. خلاصه که من همش تا همه این مدت دنبال جواب این سوال بودم که من از طرد شدن و خداحافظی عمیق دارم فرار میکنم یانه! این احساس ها میومدن و میرفتن تا یه روز نوشتم براش و ازش خدافظی کردم برای همه لحظه هایی که بهم احساس کافی نبودن میداد احساس رجیکشن و طرد شدن میداد نه اینکه از قصد این کار رو بکنه ولی من احساس شون میکردم با همه وجودم و لحظه به لحظه خرد میشدم

ثبت میکنم، ثبت میکنم اینحا که این اولین خداحافظظی عمیق من بود با کسی که سال احساس میکردم در نبودنش خواهم مرد! سال ها فکر نبودنش گریه هامو سرازیر میکرد، سال ها سرمایه گذاری عاطفی کردم که تو لحظات سخت کنارم باشه ولی ساده میتونست از درد های من گذر کنه، سال ها ایگنور کردن هاش رو تحمل کردم ولی سعی نکرد چیزی که من میخوام را بهش فکر کنه سعی کنه تلاش کنه برای کسی که اینقدر دوستش داره! الانی که دارم این ها رو مینویسم باید بگم نه میدونم عاشقش ام نه دوستش ام نه هیچی نمیدونم چیه ام احتمالا یه غریبه ام براش نه نیستم و دارم چرت میگم میخواستم بگم من توجه اون رو میخوام، اون باید دوست صمیمی من می بود، دوست داشتم کنارم باشه الان که دنیا برام تیره و تاریکه! درست همینجا کنارم :( جاش خیلی خالیه خیلی

فصل جدید...
ما را در سایت فصل جدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bluedreams بازدید : 119 تاريخ : شنبه 30 فروردين 1399 ساعت: 16:54