فصل جدید

ساخت وبلاگ
یکی دو ماه پیش من به یه خدافظی احتیاج داشتم و اعلام همگانیش

اینکه من میخوام تموم شه این دورانی که .. هر جوری بود این متن رو نوشتم:
سلام
شايد چون ميدونم متن بلند نميخونيد اين متن رو طولاني ميكنم
زندگي عجيب تر، مهربون تر، بي رحم تر و در كل هرچي تر از چيزي بود كه من فكر ميكردم.
چشم هام رو كه باز كردم، دختري بودم كه خانواده ميخواست در قالب پسري كه خدا ميخواست.
ميگن پر روزي بودم وقتي كه بدنيا اومدم و كلي گشايش حاصل شده!
از بچگي چندتا عكس برام مونده و يه سري خاطرات نسبتا تلخ، شايد دلم تنگه ياكريمي باشه كه پاش شكسته بود يا خانوم يادگاري كه با اين كه غلط مينويسم برام صدآفرين بنويسه و پيشونيمو ببوسه.
شايد دلتنگ مريضي هاي معدويم باشم و بخوام مثل بچگي هام خيلي چيزا رو بالا بيارم.
نوجووني سر و كله ام ميجنبيد و حواس مامان بيشتر بهم بود، درسم رو ميخوندم، بازي كامپيوتري و شروع يه بيماري جديد!
نزديك شدن به ادم هاي غلط و تاثير پذيري از محيط چيزي هست كه از نوجووني دارم
تنها جايي كه خيلي تلاش كردم براي درسم، مدرسه مطهري بود! وقتي تونستم واردش بشم كلي ذوق درس خوندن داشتم ولي اين نهايتا يه سال طول كشيد!
بيماري ذهنمو درگير كرده بود، تو محيط بسته اي بودم كه همه درس ميخوندن و اين به تنهايي منو ارضا نميكرد ولي اراده اي براي تغيير وضعيت در من نبود!
من درس نخوندم و يه دانشگاه دور از خونه شد قسمتم.اول سخت و بد بنظر مي رسيد و هرچي ميگذشت سختر و تلخ تر هم ميشد، ولي هيچ وقت نشد ك بهتر نباشه!
اين دور بودن و سختي كشيدن و اتفاق ها برام طعم زندگي ميداد!
من داشتم هي ياد ميگرفتم و میشكستم و باز تشنه تر بودم!
همون سال اول غربت دوري و غربت دوستي با هم شكنجه ام ميداد و احساس ميكردم تو يه جزيره دور افتاده تنها نيستم ولي توجه اي هم نيست و آرزو ميكردم كاش هيشكي نبود!
ديدم تو دوستي ها جنسيت خيلي تاثير داره! 
ياد گرفتم زندگي رو تو مدرسه كشتن!
چهارچوب هام رو شكستم
خواستم خيلي چيزها رو لمس كنم ولي هميشه مراقب بودم ياقي نشم!
ولي چيزي بودن اين مابين، چيزي نيست كه بتونم سال ها تحملش كنم، هي حصار ميكشم ولي غم و غصه از يه جاي ديگه ميزنه بيرون، خسته ميشم مي شكونمشون!
ديدم بعضي ها ميتونن رسوخ كنن تو قلبم بدون اينكه اجازه بدم يا ندم!
فهميدم پايين و بالا رفتن گوشه لب هاشون روي نبض ام تاثير داره فارق از اينكه چيز متقابلي باشه يا نباشه!
فهميدم فراموشي نعمته، ولي بخشيدن يه قدرته!
دو سال ك گذشت فكر كردم قوي تر شدم، راحت تر قدم برمي داشتم،احساس كردم قد كشيدم،ميتونم به آرزوهاي كوچولو دست نيافتيم دست بزنم. پريدم، پريدم بازم پريدم..
نه اونقدر دور و نه اينقدر نزديك! زندگي سعي كرد بادبادك آرزوها رو نزديك من نگه داره!
سعي كردم بي صفتي ها رو بروم نيارم، فهميدم اگه واكنشي نبينن خودشون رو تصديق ميكنن!
ديدم ميشه يه صبح از خواب پاشد يه بشكن زد و بالحني كه انگار كشف بزرگي شده گفت،فهميدم!من به عليرضا حس خوبي ندارم! چه دليلي محكم تر از اين، ميتونم پشت سرش ادا دربيارم، حرف ببافم و..
سه سال نشده بود كه فهميدم فرق نميكنه بين دونفر موضوعي حل بشه يا نه، بقيه ميتونن تا اخرين قطره خونشون حقي داشته باشن؛ فكر ميكردم همينجا تموم ميشه، ولي بعضي ها اين موضوع رو وراثتي ميديدن، انگار رازي باشه كه بايد سينه به سينه منتقل بشه تا خدايي نكرده تو روزمرگي ها گم نشه!
فهميدم اگه يكي دو سال از همه حاشيه ها بدور بودم عقلي كردم!
ولي پهلوون اومد سراغم تا همه ي قضاوت هايي كه كرده رو بهم بگه، تا جايي كه ميتونه منو پيش خودمم خورد كنه در حالي كه پهلوون خبر نداشت من از سوراخ هاي زندگيش خبر دارم و زبونم لاله:) پهلوون هنوزم نمي دونه كه اصلا من ميدونم يا نه.
به اين اتفاق ها ميگم تلخِ دلنشين! ته نشين!!
جلو تر ديدم يه نفر دست بلند كرده و منو نشون ميده، پيداش كردم، ديدم براي سال سوم چالش خوبي پيدا شده و خب من كله خرتر از اين حرفهام!
۵ماه طول كشيد زندگي بهم بفهمونه كه حتي تو بهترين وضعيت،خراب شدن تو يه چشم بهم زدن اتفاق ميوفته! ديدم ميشه براي چيز از دست رفته اي تلاش نكرد، همه ي شب بيداري ها رو فراموش كرد و بيخيال قضاوت ها سفر كرد!
من فعال تر شده بودم و تازه شروع كرده بودم به كار كردن. اتفاق ويژه اي افتاد. من بايد تمام چيزي رو تو ظرفي محدود ميكردم و اين تمام چيزي هست كه ميشه گفت!
مگه آدم ها چندبار تو زندگيم اتفاق مي افتن؟!
ديدم چالش بزرگتري دارم!
براي همه چيزي كه درونم داشتم با تموم وجودم خواستم چيزي رو شروع كنم كه همه ي دارايي هام-جز قلبم-مخالفم بودن و يك نفر هم نداشتم تصديقم كنه! تو هيچ موقعيتي مثل اين تنهاي تنهاي تنها نبودم!
حتي نميتونستم راجع بهش با كسي صحبت كنم و سال هاست درونم زنده مونده، اين اميد تهي..
يادگرفتم..
ديدم چيزي ابدي نيست، واسه خيلي چيزاي از دست رفتم ناله نكردم!
فهميدم اگه بخواي بكسي كمك كني آدم خوبي اي،ولي فقط براي كسي كه كمك بخواد.
نتونستم خودمو كمك كنم، خواستم حال بقيه رو خوب كنم شايد خودم بهتر شم! شكست خوردم!
بخودم كه اومدم ديدم دارم با كار خودمو مشغول ميكنم كه به خيلي چيزها فكر نكنم.
اوضاع عوض شده بود، همه برگشته بودن، انگار معجزه اي شده باشه و همه ي خرابكاري! هاي عليرضا پاك شده باشه!!
زندگي جوري از اتفاقات پر شده بود كه توانايي تحليلش رو نداشتم، مثلا براي هميشه نتونستم از اشتباهات دو نفر بگذرم و هيچوقت نتونستم  درمورد خرابکاریشون باهاشون صحبت كنم!
سنم زياد ميشد؛ ديدم با هر سال تولدم قرار نيست اتفاق خاصي بيوفته، فقط قراره تجربياتم زياد بشه.
ديدم وقتي دلم براي بعضي ها تنگ ميشه بايد ماه هامنتظر بمونم اونم دلش برام تنگ بشه!
فهميدم بايد منتظر بمونم وقتش بشه كه كسي منو بخواد ببينه! فهميدم ملاقات ها رو كس ديگه اي مشخص ميكنه نه من! و براي هميشه برام دم دستي بودن سوال موند!!
چند خط بالا برعكسش! فكر ميكردم بعد اينكه رسوخ كني تو قلب كسي ميتوني بهش تكيه كني و از هم مطمئن باشيد كه رفيقيد و هم ديگه رو داريد، اگه همو ببينيد يا نبينيد. ولي اين اشتباهي بود كه بعد دو سال خورد تو صورتم.
ديدم وقتي ميشنوم كه عقب مونده اي ميتونم جذبش كنم و درونش حل بشم ولي براي سوءتفاهم هاي ساده بايد اينقد بي شعور نباشم و بازخواست بشم.
ديدم توجه، توجه نمياره، محبت به مهربوني ربطي نداره!
ديدم معجزه لازم نيست، خيلي راحت صندلي ها عوض ميشه، نميتوني به طلبكار بودنت اعتماد داشته باشي!
فهمیدم واكنش هاي تو واكنش هاي بقيه رو تعديل نميكنه و اگه اشتباه كني يا اشتباه بشي بايد منتظر جواب سرسخت و محكم باشي
بد بودن؟ نه "من" بودن! چيزي كه صد بار تكرار شم همينم.
زندگي خيلي چيزها بمن ياد داد
با اين همه از زنده بودنم راضي ام و از همه ي بي رحمي هاش ممنونم.
ميدونم از اين به بعد هم قرار نيست اتفاق خاصي بيوفته ميدونم با ٤ خط متن چيزي شروع نميشه
ولي انگار بذري سر از خاك در بياره، انگار چيزي درون من در حال متلاشي شدنه!
نوري رو ميبينم كه قبلا سو سو ميزد، قلبم با بودنش آروم ميشه. بهم ميگه بدو،بپر،هنوز همونقدر بادبادك آرزوهات نزديكن
ولي يه خدافظي بدهكاري، به همه خاطرات گذشتت، به همه ي آدم هاي رفته، به همه ي رابطه هاي خراب شده به همه ي گناه هات، به سياهي روانت بخودت.. به همه ي كسايي كه دوست نداشتي و بودي! به همه ي عكس هايي كه ازشون شرم داري به همه ي شب هايي كه منتظر بودي، به همه كابوس هايي كه نذاشتن بخوابي
خدا،حافظت..

فصل جدید...
ما را در سایت فصل جدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bluedreams بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 20:50