من هنوز زنده ام

ساخت وبلاگ

حقیقت اینه که نمیدونم دیگه چرا کمتر مینویسم یا حداقل نمیخوام بدونم!

دلم نمیخواد از رویارویی با واقعیت ها بترسم ولی خب :) میترسم. شاید نوشته های اینجا بخشی از واقعیتی باشه که تو زندگی روتینم نمیتونم به خودم بگم!

مدت ها گذشت و کلی اتفاق افتاد، درست همون زندگی ای که خواستم همونقدر شلوغ و پرهیاهو

چیزی که خواستم، شده، برام شیرینه این همه کلافگی، خیلی زیاد دلم میخواد ببرم و زندگی ساده تری انتخاب کنم ولی حتی سمت بریدن یه غل ریز هم نخوردم. جالبه نه؟ 3سال پیش خیلی منزوی، طرد شده، شبیه یه بغض بودم که قرار شد فریاد بشه. شهریور 98؟ خب خیلی راه اومدم خیلی هارو بخودم امیدوار کردم خیلی تلاش کردم و فقط خودم میدونم که چقدر کم گذاشتم! 

این اواخری که گذشت خب خیلی عجیب بود! شعاریش شاید این بشه که من خودم رو از اکسیژن گرفتم، خب رفتار من طوری بود که هیچ کس نتونست بگه چرا رفتی بیرون و چرا داری جای دیگه کار میکنی،‌مزد همه سکوت و تلاشم همین بود،‌همین که یاد بگیرم طوری بازی کنم که کسی نتونه بگه من بازنده بودم. من از باخت نمیترسم و اتفاقا اکثرا باختم ولی، دارم یاد میگیرم :)

این اواخر با آرمین کار میکنم، حقیقت اینه من نمیتونم با آرمین کار لاله زار رو شروع کنم و نمیدونم چطور بگم بهش که برادرم مقدم بهش :) شرایط سختیه.این بکنار الان کار تیزر با هم همکاری میکنیم و من ناخواسته وارد وادی ای شدم که اتفاقا واقعا دوسش دارم و اون مارکتینگه، اولین باری که جدی درموردش مطالعه میکنم و قراره یادش بگیرم با یه پروژه یکی شد و پول هم همراش داره و چی بهتر از این؟

خیلی برام سخته خیلی زیاد باید تلاش بکنم که نمیکنم در حال حاظر ولی ایشالله که تهش شیرین میشه. سختیش خیلی بیشتره چون که باید اعلام کنم دست سازه های بتنی مون هم تو راهه و نزدیک آماده شدن :)

قسمت بعدی درمورد ویدا ست! تجربه ی جدید و عجیبی که شاید تکرار نشه! میون همه ی شلوغی هایی که بود پیداش شد و من که کلاخاموش بودم رو روشنِ روشن کرد :|

خیلی کش دادم و کلی اشتباه کردم ولی تجربه خیلی خوبی بود و می ارزیدو هرچند که معتقدم هنوز هم تموم نشده و هرآن ممکنه بهم پیام بده ولی اگه تموم شده باشه هم جالب بود. این اولین تجربه این سبکی من بود و دیدم که بله، منم میتونم فقط آب ندیده بودم

شاید جزئ آخرین چیزایی که میاد الان بگم، نیکتا ست، کم رنگِ کم رنگ! عجیب ولی واقعی! دلم نمیخواد باور کنم، من همیشه فکر میکنم وقتی به اینجا ها برسه خیلی بهتر از قبلیم باهم، خیلی بیشتر در مورد الان فکر میکردم ولی :) نمیدونم، میتونم بغض کنم چنتا قطره اشک بریزم و بگم زندگی همینه، چیزایی که دوست داری رو بهت نمیده، حداقل به این راحتی

همه ی تلاش 4 ساله من برای این رابطه ی صمیمی به گوشه ای کشیده که من چمباتمه زدم و نمیخوام برم پشت اون در رو ببینم، نمیخوام با واقعیت روبرو شم! ولی اگه همینطور پیش بره یه روز میرسه که من همه حرف هام رو بهش بزنم و به خدای خودم بسپارمش...

ای کاش اینقدر دوسش نداشتم :(

حقیقتا زندگی لبه خیلی تیزی داره، حقیقتا زندگی خیلی سخته، حقیقتا زندگی با قلب تیکه تیکه شده خیلی سخته، ولی حقیقت اصلی اینه که من هنوز زنده ام

فصل جدید...
ما را در سایت فصل جدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bluedreams بازدید : 148 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 19:59