ماجرای بذر

ساخت وبلاگ
 

جایی که واستادم، بالاست، بالایی که رعشه سنگ های زیر پام رو حس میکنم، جایی که هر لحظه ممکنه بریزه وبریزم!
هر سنگی رو گرفتم بیام بالا بهش اعتماد کردم، تکونش دادنم، محکم بود، خوشحال شدم، بغلشون کردم، از بعضی هاشون خراش برداشتم و از همشون یادگاری دارم.
برای آینده ای که خیال پردازی کردم از پوست و گوشت و خونم مایه گذاشتم، بهش باور داشتم.
همیشه قبل اینکه ببازی سوزی به صورتت میخوره و بهت خبر میده، قلبتو میلرزونه، دهنت رو قفل میکنه دستات یخ میزنن، پاهاتو میبندن عقلت هم یخ مینده.
این بالا هوا سرده، مغزم یخ زده، این زیرا انگار داره اتفاقی میوفته، من به هیچ کدوم این سنگ ها اعتمادی ندارم، کنارم یه جونه لوبیاست که هنوز بالغ نشده، بهش نگاه میکنم، ازم ناامیده،پژمرده ست.
تو بذری بودی که نتونستم ازت مراقبت کنم، پیش خودم، خدای خودم و خدای تو شرمندم.
از مهرطلبی ها و کج و کاستی هام، از گونه های زردت، از گردن خمیدت.
صدا میاد.
نمیتونم بشنوم. لعنت به همه ی هورمون هام، لعنت به رگ هایی که تو مغزم خشک شدن، لعنت به سیاهی شب ها، به تاریکی روز ها، لعنت به..
من از خالی شدن زیر پام مطمئنم، میدونم اینجا جای من نیست ولی وقتی افتادم یکمی خاک، آب با یه دونه بذر میخوام..

فصل جدید...
ما را در سایت فصل جدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bluedreams بازدید : 180 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 20:50